نخبه‌گزینی یا نخبه‌پروری؟

در این جا می‌خواهم بحثی کنم دربارهٔ این که چرا من اساساً با فلسفهٔ وجودی سازمان‌هایی مانند بنیاد ملی نخبگان، یا جایزه‌هایی مانند چهره‌های ماندگار و از این دست مخالفم.

دو نکته در این باره می‌گویم:

یک:

عضویت و بهره‌مندی از مزایای چنین سازمان‌هایی و برگزیده‌شدن برای گرفتن چنین جایزه‌هایی به طور بدیهی آدم‌ها را به دو دسته تقسیم می‌کند: دسته یکم، آن‌هایی که برگزیده شده‌اند و جایزه را گرفته‌اند و دسته دوم، آن‌هایی که نشده‌اند و نگرفته‌اند. با این که به نظر می‌رسد که توانایی‌ها و شایستگی‌های آدم‌ها یک طیف پیوسته است، ولی این سازمان‌ها و جایزه‌ها آدم‌ها را تنها به دو گروه تقسیم می‌کنند. توصیف ریاضی بستگی توانایی/شایستگی آدم‌ها به گرفتن چنین افتخاراتی شبیه است به تابع پله (هوی‌ساید). این سازوکار برای امتیازدادن به نخبگان خواهی‌نخواهی یک مرز را بین کسانی که جایزه می‌گیرند و آن‌هایی که نمی‌گیرند تعریف می‌کند. این که این مرز را دقیقا کجا باید بگذاریم چیزی است که فکر نمی‌کنم مسئولان امر توضیحی برایش داشته باشند. بودن چنین مرزی، حالا هر کجا که می‌خواهد باشد، از عدالت به دور است. حتی اگر فرض کنیم که آدم‌ها به درستی رتبه‌بندی می‌شوند، چرا باید نخبه‌ای که نمره نخبگی‌اش ۱۲ است، از کنکور معاف شود (یا چهره ماندگار شود و سمند بگیرد) و اویی که نمره نخبگی‌اش ۱۱٫۹ است هیچ چیز نگیرد؟

در دنیای آرمانی من، اگر قرار بود به کسانی جایزه بدهند، این جایزه این جوری که در بالا نوشتم داده نمی‌شد. جایزه در دنیای آرمانی من یک کمیت پیوسته است و بستگی‌اش به توانایی‌ها/شایستگی‌های آدم‌ها با یک تابع پیوسته و نرم داده می‌شود، و نه با یک تابع غیرطبیعی مانند تابع پله! حتی اصلا مطمئن نیستم که در دنیای آرمانی من، تابعی تک‌متغیره با آرگومانی به نام «نمره نخبگی» وجود داشته باشد!

دو:

ولی ایراد عمیق‌تری هم در چنین سازمان‌ها و چنین جایزه‌هایی هست: این‌ها را دولت ساخته است و نه مردم. این جایزه‌ها و امتیازها را دولت به نخبگان می‌دهد (منظورم به طور کلی این است که این دولت و کارگزاران حکومتی هستند که تصمیم می‌گیرند چه کسی شایسته گرفتن چنین جایزه و امتیازی هست و چه کسی نیست). در دنیای آرمانی من، هر نخبه‌ای جایزه خود را از همکارانش می‌گیرد و نه از کس دیگر. جایزه یک فیزیکدان این نیست که اعضای کمیته چهره‌های ماندگار (مرکب از رئیس سازمان صداوسیما، دبیر شورای عالی فلان، معاون وزیر بهمان و…) او را چهره ماندگار فیزیک معرفی کنند. او وقتی جایزه‌اش را می‌گیرد که می‌بیند فیزیکدانان دیگر یافته پژوهشی او را دیده‌اند و فهمیده‌اند و آن را به کار می‌برند؛ یا وقتی که می‌بیند تلاش‌های او در گسترش و پیشرفت سطح فیزیک (و در نتیجه سطح علمی، و ناگزیر سطح زندگی) در سرزمینش به ثمر نشسته است.

در دنیای آرمانی من، سازوکارهایی طبیعی در جامعه وجود دارد که به هر نخبه‌ای جایزه‌اش را می‌دهد و دیگر نیازی به دولت برای این کار نیست. در دنیای آرمانی من، توانایی و شایستگی‌ای که باعث می‌شود کسی نخبه به حساب بیاید، ارزش ذاتی و واقعی دارد، و تنها یک قرارداد نیست. اگر قوهٔ هاضمهٔ جامعه در درک این توانایی‌ها و شایستگی‌ها درست کار کند، خودبه‌خود جایزهٔ هرکس را براساس توانایی و شایستگی‌اش می‌دهد. همان طور که اگر کارخانه‌ای بتواند محصولاتی با مزیت نسبی بالا بسازد، خودبه‌خود فروشش بالا می‌رود و آن کارخانه دیگر نیازی به دولت برای حمایت ندارد.

وقتی که دولت می‌خواهد (به زعم خودش) برای تقدیر از نخبگان به آن‌ها چنین جایزه‌هایی بدهد، یعنی چنین سازوکارهایی در جامعه برای تقدیر از این نخبگان وجود ندارد. در این صورت یا جامعه، جامعه سالمی نیست که قدر نخبگانش را بداند، و یا نخبگان واقعاً نخبه نیستند!

به نظر من باید به جای دادن و گرفتن این جایزه‌ها، به فکر سازوکارهای درونی جامعه برای ارزش‌گذاشتن به هرآن‌چه خوب و باارزش است باشیم. یعنی باید با تقلب علمی مبارزه کنیم؛ باید معیارهای ارزش‌گذاری‌مان را به طور پیوسته بازنگری کنیم؛ باید همان طور که از بدی‌ها و کاستی‌ها انتقاد می‌کنیم، خوبی‌ها و پیشرفت‌ها را هم ببینیم و بگوییم؛ باید ارزشِ کاری را که فکر می‌کنیم ارزشمند است، به دیگران هم بشناسانیم.

پی‌نوشت: این حرف‌ها نظر شخصی خودم است. ولی چند «شبه‌منبع» می‌توانم برایشان بیاورم که این حرف‌هایم متأثر از آن‌هاست:

  • این نوشته از دکتر رضا منصوری در هم‌وردا (البته الان که این نوشته را خواندم دیدم که من تنها یک بار دیگر آن حرف‌های دکتر منصوری را تکرار کرده‌ام!)
  • مصاحبه‌ای از ریچارد فاینمن با تلویزیون بی‌بی‌سی در برنامه‌ای به نام Horizon
  • کتاب «بازاندیشی زبان فارسی»، نوشتهٔ داریوش آشوری، نشر مرکز (این یکی خیلی بی‌ربط به نظر می‌رسد!)
  • این نوشتهٔ بسیار زیبای منجوق (دکتر یاسمن فرزان) در هم‌وردا

پایبندی به کار حرفه‌ای یا همرنگ جماعت شدن؟

نخستین روز ورودم به دانشگاه را خوب یادم می‌آید؛ زیرا خاطرهٔ تلخی از آن در ذهنم باقی مانده که هرچند الان به نظرم چیز کاملاً بی‌اهمیتی است، ولی در آن روز برایم چندان بی‌اهمیت نبود.
پس از این که ثبت نام کردیم و به همهٔ ورودی‌های فیزیک یک برنامهٔ هفتگی دادند، با اشتیاق به دنبال نخستین کلاسی که باید در آن شرکت می‌کردم گشتم. آن روز دانشگاه رسماً باز شده بود و آن کلاس هم قاعدتاً باید تشکیل می‌شد. یادم است که کلاس برنامه‌نویسی بود و در کلاس الف-چند در طبقهٔ اول (کنار در کناری ساختمان ابن سینا که روبه‌روی انتشارات دانشگاه بود) تشکیل می‌شد.
آن کلاس تشکیل نشد و هرچند در عرف دانشگاه ما این اصلاً چیز غیرعادی‌ای نیست (حتی شاید بشود گفت که اگر تشکیل می‌شد باید تعجب می‌کردیم) ولی برای من خاطرهٔ چندان دلچسبی از نخستین روز تحصیلم در بهترین دانشگاه فنی ایران رقم نزد. دست کم انتظار داشتم در دانشگاه شریف کمی فراتر از جاهای دیگری که دیده بودم نظم کاری و حرفه‌ای رعایت شود.
این را گفتم تا بگویم که در این شش سالی که دانشجوی این دانشگاه بودم، یک استثنای دلپذیر در این میانه دیدم؛ دربارهٔ کلاس‌های دکتر بهمن‌آبادی حرف می‌زنم. دکتر بهمن‌آبادی، که همزمان با آموزش و پژوهش در شریف رئیس کمیتهٔ المپیاد فیزیک باشگاه دانش‌پژوهان جوان هم بود (و خودم از دوران المپیاد می‌دانم چه مسئولیت سنگین و پردغدغه‌ای است)، به طور امیدوارکننده‌ای منظم و مسئولیت‌پذیر رفتار می‌کرد. کلاس‌های ایشان همیشه سر وقت و کامل برگزار می‌شد و یادم نمی‌آید ایشان هیچ گاه حتی از نخستین جلسهٔ کلاسی که در نخستین روز آغاز ترم هم برگزار می‌شد بگذرند؛ آن هم در حالی که برخی از کلاس‌های دیگر با تأخیر یک‌هفته‌ای آغاز می‌شدند. من از این بابت بسیار برای دکتر بهمن‌آبادی احترام قائلم و ایشان را به عنوان الگو برای خودم می‌شناسم. با دیدن رفتار ایشان فهمیده‌ام که حتی در شرایطی که هیچ کس دیگری استانداردهای کار منظم و حرفه‌ای را رعایت نمی‌کند، می‌شود با اعتماد و مسئولیت‌پذیری کار خود را به خوبی انجام داد.