به تازگی شهری از آب پیشنهاد بسیار ارزشمندی داده است به نام «پویش سپاس.» هر چه که بکوشم نوشتهاش را خلاصه این جا بیاورم نمیشود. خودتان پیشنهادش را این جا بخوانید.
من هم میخواهم این پیشنهاد را عملی کنم. ولی به جای فرستادن نامه به استادم، میخواهم نوشتهام را در همین جا بنویسم. نوشتهٔ نخستم را با یکی از صدها خاطرهای که از دکتر سامان مقیمی دارم میآغازم.
یادم است ترم یکم کارشناسی بودم و درس مکانیک تحلیلی ۱ داشتم با دکتر مقیمی. در پایان هر جلسه همیشه بعضی از بچهها دور استاد جمع میشدند تا چیزهایی بپرسند. یادم است در یکی از جلسهها من و میثم آمدیم پای تخته کنار او. میثم زودتر از من آمده بود پیش استاد و بنابراین پرسید «استاد ببخشید، …» که استاد حرفش را قطع کرد و با لبخند دوستانهای نگاهش کرد و گفت: «استاد نه! سامان!» میثم حرفش را از همانجایی که قطع شده بود، ادامه داد و سؤالش را پرسید. در بین گفتگو باز هم میثم گاهی میگفت «… ولی استاد، این…» و باز هم سامان با تأکید بیشتری میگفت: «استاد نه! سامان!» آخرش میثم تمام سعیاش را کرد و بالاخره گفت: «چشم، سامان!»
آقا من با اجازه که چه عرض کنم بی اجازه شِیر کردم در گودر با این نوت:
“واااااااااااااااااااااای!!! این استادِ گُلِ من! آها نه ببخشید! سامانِ گُلِ من! مرسی امیرمسعود”
به این صحنه ای که ترسیم کردی یه دختر رو هم اضافه کن که یه گوشه ایستاده و حسرت می خوره که چرا نمی تونه با استادش دوست باشه…