پایبندی به کار حرفه‌ای یا همرنگ جماعت شدن؟

نخستین روز ورودم به دانشگاه را خوب یادم می‌آید؛ زیرا خاطرهٔ تلخی از آن در ذهنم باقی مانده که هرچند الان به نظرم چیز کاملاً بی‌اهمیتی است، ولی در آن روز برایم چندان بی‌اهمیت نبود.
پس از این که ثبت نام کردیم و به همهٔ ورودی‌های فیزیک یک برنامهٔ هفتگی دادند، با اشتیاق به دنبال نخستین کلاسی که باید در آن شرکت می‌کردم گشتم. آن روز دانشگاه رسماً باز شده بود و آن کلاس هم قاعدتاً باید تشکیل می‌شد. یادم است که کلاس برنامه‌نویسی بود و در کلاس الف-چند در طبقهٔ اول (کنار در کناری ساختمان ابن سینا که روبه‌روی انتشارات دانشگاه بود) تشکیل می‌شد.
آن کلاس تشکیل نشد و هرچند در عرف دانشگاه ما این اصلاً چیز غیرعادی‌ای نیست (حتی شاید بشود گفت که اگر تشکیل می‌شد باید تعجب می‌کردیم) ولی برای من خاطرهٔ چندان دلچسبی از نخستین روز تحصیلم در بهترین دانشگاه فنی ایران رقم نزد. دست کم انتظار داشتم در دانشگاه شریف کمی فراتر از جاهای دیگری که دیده بودم نظم کاری و حرفه‌ای رعایت شود.
این را گفتم تا بگویم که در این شش سالی که دانشجوی این دانشگاه بودم، یک استثنای دلپذیر در این میانه دیدم؛ دربارهٔ کلاس‌های دکتر بهمن‌آبادی حرف می‌زنم. دکتر بهمن‌آبادی، که همزمان با آموزش و پژوهش در شریف رئیس کمیتهٔ المپیاد فیزیک باشگاه دانش‌پژوهان جوان هم بود (و خودم از دوران المپیاد می‌دانم چه مسئولیت سنگین و پردغدغه‌ای است)، به طور امیدوارکننده‌ای منظم و مسئولیت‌پذیر رفتار می‌کرد. کلاس‌های ایشان همیشه سر وقت و کامل برگزار می‌شد و یادم نمی‌آید ایشان هیچ گاه حتی از نخستین جلسهٔ کلاسی که در نخستین روز آغاز ترم هم برگزار می‌شد بگذرند؛ آن هم در حالی که برخی از کلاس‌های دیگر با تأخیر یک‌هفته‌ای آغاز می‌شدند. من از این بابت بسیار برای دکتر بهمن‌آبادی احترام قائلم و ایشان را به عنوان الگو برای خودم می‌شناسم. با دیدن رفتار ایشان فهمیده‌ام که حتی در شرایطی که هیچ کس دیگری استانداردهای کار منظم و حرفه‌ای را رعایت نمی‌کند، می‌شود با اعتماد و مسئولیت‌پذیری کار خود را به خوبی انجام داد.

استاد نه! سامان!

به تازگی شهری از آب پیشنهاد بسیار ارزشمندی داده است به نام «پویش سپاس.» هر چه که بکوشم نوشته‌اش را خلاصه این جا بیاورم نمی‌شود. خودتان پیشنهادش را این جا بخوانید.

من هم می‌خواهم این پیشنهاد را عملی کنم. ولی به جای فرستادن نامه به استادم، می‌خواهم نوشته‌ام را در همین جا بنویسم. نوشتهٔ نخستم را با یکی از صدها خاطره‌ای که از دکتر سامان مقیمی دارم می‌آغازم.

یادم است ترم یکم کارشناسی بودم و درس مکانیک تحلیلی ۱ داشتم با دکتر مقیمی. در پایان هر جلسه همیشه بعضی از بچه‌ها دور استاد جمع می‌شدند تا چیزهایی بپرسند. یادم است در یکی از جلسه‌ها من و میثم آمدیم پای تخته کنار او. میثم زودتر از من آمده بود پیش استاد و بنابراین پرسید «استاد ببخشید، …» که استاد حرفش را قطع کرد و با لبخند دوستانه‌ای نگاهش کرد و گفت: «استاد نه! سامان!» میثم حرفش را از همان‌جایی که قطع شده بود، ادامه داد و سؤالش را پرسید. در بین گفتگو باز هم میثم گاهی می‌گفت «… ولی استاد، این…» و باز هم سامان با تأکید بیشتری می‌گفت: «استاد نه! سامان!» آخرش میثم تمام سعی‌اش را کرد و بالاخره گفت: «چشم، سامان!»